زینب جونزینب جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

زینب جون

عید غدیر خم

  برعیدغدیر عید اکبر صلوات بر چهره نورانی حیدر صلوات  برفاطمه این عیدهزاران تبریک بریک یک اهل بیت کوثر صلوات گر خدایی نیست جز رب جلی   لا امیر المومنین الا علی عیدتون مبارک ...
21 مهر 1393

دوری از مامان وبابا

سلام مامانی دیشب عروسی بودیم خیلی خوش گذشت وقتی ازاونجا اومدیم مامیخواستیم خونه مادر جون بمونیم ولی خاله جون اینا می خواستن برن. شما هم رفتی نشستی تو ماشینشون با اون رفتن رفتی. خونه خاله جون.وقتی میخواستیم بیاریمت خونه کلی گریه کردی  واونا هم شما رو بردن خونشون. وقتی میخواستی بری کلی ذوق کرده بودی  ولی من خیلی ناراحت بودم آخه من طاقت دوریت وندارم عزیزم . مثل دیوونه ها شده بودم چند دقیقه یکبار اس میدادم به خاله وحالت ومی پرسیدم وقتی خاله گفت  خوابیدی یکم خیالم راحت شد ولی خوابم نمیبرد وحواسم پیش شما بود. خاله میگفت اصلا بهونه نمی گرفتی وکلی هم خوشحال بودی فردا هم با خواهر جون رفته بودی مدرسه کلا راجع به مدرسه وخاله...
15 مهر 1393

عید قربان....

  امام خمینی <ره>   عید سعید قربان به ما وهمه آموخت که عزیز ترین ثمره حیات خود را در راه خدابدهید وعیدی بگیرید خود وعزیزان خود را فدا کنیدودین خود راوعدل الهی رابر پا نمایید ...
15 مهر 1393

این روزا....

سلام دختر نازم این روزا کلا باعروسکت بازی می کنی هر کاری یا هر حرفی که من بهت میزنم شما هم اونا رو سر عروسکت امتحان میکنی من هم  باید بیشتر مواظب حرف زدنم باشم تا شما چیزهای خوب خوب یاد بگیری.دیشب وقتی داشتم ظرف می شستم بهم گفتی <مامان من وقتی بزرگ شدم ظرفامون و میشولم>من هم حسابی اون لوپاتو خوردم وشما هم کلی ذوق می کردی .عاشق لوازم آرایشی مخصوصارژلب  وسایه وقتی میخوایم بریم عروسی یا مهمونی از رو لب زدنو <زنمو>رژبرمیداری ومیزنی رولب خودت. یه دندون دیگه هم درآوردی مبارکت باشه عزیزم .راستی یه سوره کوچولو هم یادگرفتی< سوره قل هو الله احد>ماشاالله خیلی با هوشی دوست داریم جوجه کوچولوووو ...
11 مهر 1393

وروجک باهوش ما

سلام قشنگم  خیلی بلا وباهوش وشیرین زبون شدی عزیزم وقتی غذا میخوری از مامان تشکر میکنی میگی مامان دستت درد نکنه  ..یاد گرفتی کفشات تو خودت میپوشی چسب هاشم خودت میبندی عزیزم .یاد گرفتی خودت غذا میخوری.دیگه خجالتی نیستی وبه همه سلام میکنی. هرپیرزنی روکه میبینی بهش میگی ننه قمر.  وقتی یه چیزی می خوای بااون زبون شیرینت میگی مامان جون لطفا توپم و بده .نصفه شبا بلند میشی ومیگی مامان بلنج میخوام  یه قاشق میخوری ومیخوابی فقط میخوای منو اذیت کنی یاصبح ها بلند میشی وبابایی ومیخوای تا براش زنگ بزنیم وشمااروم بشی بعدش دوباره میخوابی فقط منو بیدار میکنی وخودت با خیال راحت میخوابی .دوست دارم اشکالی نداره قربون چشای خوشگلت بش...
4 مهر 1393

دریای بی کران من

دخترکم. تمام وجودم را ارزانیت می کنم ارزانی خنده های شیرینت.ارزانی نگاه معصومت وارزانی قلب مهربانت. دریای بی کران من.آن لحظه که نگاهت میکنم تمام غصه ها ازدلم پرمیکشدنهال کوچک باغ زندگی من شیره جانم را به پایت می ریزم تاقد کشیدنت راشاهد باشم تا به اوج رسیدنت را نظاره کنم. لحظه نابی راکه نگاهت در نگاهم گره میخوردرابا دنیاوتمام شادی هایش عوض نمی  کنم   مگرمن جز شادیت چه می خواهم بهانه هستیم کاش ...کاش می دانستی که نفسم به نفس کشیدنت بند هست کاش می دانستی شادیم در گرو لبخندت هست واصلا میدانستی بودنم وحیاطم به خاطروجودت هست پاره تنم جگر گوشه ا م دختر ماه رویم دوستت دارم بیشتر از همه چیز وهمه کس در د...
1 مهر 1393

همینجوری چندتاعکس

فدات بشم بااون چادرخوشملت ا اینم سجده خانوم خانما   ا انقدربازی کردی که همون جا خوابت برد حمام شادوسرحال بعداز حمام اینم اولین نقاشی بعدازکلی خط خطی کردن دوستای گلت ...
12 شهريور 1393

بازم مهمونی

سلام گنجشک کوچولوی مامانی بالاخره بعد از دو..سه.. هفته ازخونه مادرجون اینا اومدیم مادرجون رفته بودآبادان ماهم مونده بودیم پیش زنمو تا تنها نباشه مادرجون رفته بود تاسری به خواهرش بزنه وزنمو رو هم بیاره آخه عمو جون سرش خیلی شلوغ بود و وقت نمی کرد شماهم واسه خودت هرشب میرفتی مهمونی یا خونه زهراجون بودی یاخونه مادرجون یه شب هم رفتی تولد راضیه جون باراضیه خیلی انس گرفته بودی وقتی میاوردنت خونه باید انقدر اونجا میموندن تا شما بخوابی آخه وقتی بیدار بودی نمیذاشتی برن باید تاتوسرگرم میشدی یکی یکی فرار میکردن خلاصه خیلی شیطون شدی دوبار هم برامون مهمون اومداز بروجرد واصفهان که شما هیچ کدوم ازبچه هاشونودوست نداشتی آخه بچه هاشون دست میذاشتن روی نقط...
8 شهريور 1393

روزت مبارک عشقم آرزوی داشتن تو....

میلاد حضرت معصومه بر تمام دختران پاک ایران مبارک   سالها آرزویی داشتم دست نیافتنی   درست از همان روزهای کودکی ام  روزهایی که  خودم دختر مادرم بودم  روزهایی که با عروسکم بازی می کردم عروسکی که پیراهن  سفید گل دار داشت  با موهای طلایی رنگ و چشمان آبی  زیبایش  ... سالها بعد  عاشق شدم  و اندک زمانی نگذشت  که  عشق را درون خود یافتم  باز هم عاشق تر شدم  عاشق موجودی که درون من بود ... در رویاهایم  همان عروسک کودکی ام را تصور می کردم اما  روزی که لمس اش کردم  ...
7 شهريور 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب جون می باشد