دوری از مامان وبابا
سلام مامانی
دیشب عروسی بودیم خیلی خوش گذشت وقتی ازاونجا اومدیم مامیخواستیم خونه مادر جون بمونیم ولی خاله جون اینا می خواستن برن. شما هم رفتی نشستی تو ماشینشون با اون رفتن رفتی. خونه خاله جون.وقتی میخواستیم بیاریمت خونه کلی گریه کردی واونا هم شما رو بردن خونشون. وقتی میخواستی بری کلی ذوق کرده بودی ولی من خیلی ناراحت بودم آخه من طاقت دوریت وندارم عزیزم. مثل دیوونه ها شده بودم چند دقیقه یکبار اس میدادم به خاله وحالت ومی پرسیدم وقتی خاله گفت خوابیدی یکم خیالم راحت شد ولی خوابم نمیبرد وحواسم پیش شما بود. خاله میگفت اصلا بهونه نمی گرفتی وکلی هم خوشحال بودی فردا هم با خواهر جون رفته بودی مدرسه کلا راجع به مدرسه وخاله جون اینا صحبت می کردی وقتی هم اومدی اصلا ما رو تحویل نگرفتی . آقا جون و عمو ها هم کلی دعوام کردن که چرا گذاشتی بره اخه طاقت دوری شما رو ندارن گلم